روزی روزگاری در ایران ،دختری ۲۰ ساله به نام سارا با پدر و مادرش در تهران زندگی می کرد.پدر او معلم بازنشسته و مادرش خانه دار بود.

سارا دانشجوی رشته نقاشی ، دختری خیال پرداز با چشمان و موهای مشکی و چهره ای رنگ پریده همانند روح بود.

یک روز سارا به همراه خانواده، به شهربازی رفت. آنجا چادر راه راه سیاه و سفید بدون تابلویی دید.سارا با کنجکاوی وارد چادر شد.آنجا پیرزنی با چشمان سبز و موهای سفید،همانند برف دید که پیراهن گل گلی به تن داشت.

داخل چادر فقط با تعداد اندکی ،شمع روشن شده بود که باعث شده بود، فضای داخل چادر وهم انگیز و ترسناک به نظر بیاید...

پیرزن نامش را صدا کرد و او را دعوت کرد که روی صندلی بنشیند.سارا از او پرسید:از کجا نام مرا می دانی ؟من که تورا نمی‌شناسم. پیرزن فقط در جواب پاسخ داد: من خیلی چیزها می دانم...

#پارت1