دلنوشته های یک دختر
روزی دختری بود که غصه های بسیاری داشت، شخصی افسرده که هیچ چیز بر وفق مرادش پیش نمی رفت.اون دختر آرزوهای بسیاری در سر داشت؛ ولی در جایی زندگی می کرد که رویا فقط یک خیال بود نه بیشتر...
اون دختر دلش میخواست نقاش و یا حتی نویسنده بشود، ولی مردم آن قدر سرگرم گرفتاری های خود بودند که کمترین توجهی به هنر نمی کردند. آری دختر جای اشتباهی متولد شده بود. با این وجود دختر حاضر به ترک وطن نبود، چرا که تمام وجودش به سرزمین مادری اش گره خورده بود. پس دختر تمام علاقه اش به هنر را، در قلبش به خاک سپرد.
#پارت1