دختر نمی داند چرا حوصله ندارد؟ چرا خسته است؟ چرا خواب به چشمانش می آید؟ در حالی که هنوز خورشید ،خودنمایی می کند و چشمان را کور می کند. او با خود می گوید که چرا خداوند ،انسان را گاهی کسل آفریده است؟
اگر انسان همیشه سرحال بود ،به هر رویایی دست می یافت.
ولی در اعماق وجودش می دانست که اگر انسان همیشه شادی را حس کند ،نسبت به آن بی حس می شود، همین قدر پیچیده!
دختر در دنیایی زندگی میکرد، که پول همه چیز بود. دنیایی که اگر پول میداشتی، هیچ غمی نداشتی ...
دختر در جیبش حتی یک سکه هم نداشت، ولی رویای آن را در سر می پروراند .او زیادی اشتیاق پول داشت، شاید به همین خاطر بود که به آن نمی رسید و فقط تهی تر میشد...
دختر سرش درد میکرد، ولی هیچ کاری از پسش برنمیآمد ؛چرا که انگیزه ای نداشت. او خیلی کارها دوست داشت انجام دهد ،اما در سرش پر از ترس و واهمه برای نتوانستن بود.
آیا او روزی به آرزوهایش می رسید؟یا فقط حسرت زندگی خیالی اش را میخورد ؟
روزی دختری بود که غصه های بسیاری داشت، شخصی افسرده که هیچ چیز بر وفق مرادش پیش نمی رفت.اون دختر آرزوهای بسیاری در سر داشت؛ ولی در جایی زندگی می کرد که رویا فقط یک خیال بود نه بیشتر...
اون دختر دلش میخواست نقاش و یا حتی نویسنده بشود، ولی مردم آن قدر سرگرم گرفتاری های خود بودند که کمترین توجهی به هنر نمی کردند. آری دختر جای اشتباهی متولد شده بود. با این وجود دختر حاضر به ترک وطن نبود، چرا که تمام وجودش به سرزمین مادری اش گره خورده بود. پس دختر تمام علاقه اش به هنر را، در قلبش به خاک سپرد.