دلنوشته های یک دختر

دختر دلش گرفته بود، او نیاز داشت که بهترین حالت خود را پیدا کند‌.

حالتی که در آن، دختر سرشار از اشتیاق به زندگی و امیدواری توأم با تلاش بود.

دختر،نیاز به دلیلی برای ادامه دادن این مسیر تنگاتنگ داشت.

اما پیداکردن دلیل ،به مانند حل یک معمای پیچیده بود.

#پارت15

دلنوشته های یک دختر

گفتگوهای درونی دختر با خودش:

حالم خوب نیست فقط می‌خوام حال دلم خوب باشه...

بعضی وقتا حرف زدن راحت تر از انجام دادنه...

بعضی وقتا به حدی دلم میگیره که داخل خونه بهم حس خفگی دست میده...

بعضی وقتا باید رفت بیرون تا اکسیژن به مغز برسه...

بعضی وقتا باید دست از فکر کردن به آینده و گذشته برداشت...

بعضی وقتا باید دست از سرزنش کردن برداشت...

بعضی وقتا فقط باید زندگی کرد...

#پارت14

دلنوشته های یک دختر

دختر می خواست ، رمان تخیلی بنویسد ولی هنگامی که دست به قلم می شد، ایده های رمان های زیادی که خوانده بود ،جلوی چشمانش مثل فیلم کوتاه ، عبور می کردند و جلوی خلاقیت او را می گرفتند.

#پارت13

دلنوشته های یک دختر

دختر با خود می گفت :چرا من همیشه ناراحت و دلواپسم؟چرا انگار، یک چیزی بندبند وجودم را به آتش کشانده است؟چرا رهایی از اضطراب غیرممکن به نظر می رسد؟

که روزی، الهامی به او شد: که شاید زیادی فکر می‌کنی.

که شاید زندگی همین لحظه هاست.

که گذشته برنمی گردد و آینده ،خیالی بیش نیست.

#پارت12

رویاهای راستین

سارا گفت : شما کی هستین؟ پیرزن گفت: من فالگیر هستم، سرنوشت، تورا به سمت من هدایت کرده است.

سارا در جواب گفت: سرنوشت،مرا هدایت نمی کند، من سرنوشت را هدایت می کنم.

فالگیرگفت: می خواهی فالت را بگیرم؟ سارا با خود گفت: امتحانش که ضرری ندارد. پس به فالگیر گفت:بله

فالگیر گفت : دستت را بده به من. سارا دستانش را جلو آورد که ناگهان ،باد سردی به داخل چادر جریان یافت؛سارا هیچ چیز نمی دید ولی حس می کرد، صدای ناله می شنود.

بعد از دقایقی ترسناک، فالگیر گفت: آینده های زیادی در پیش روی توست، برحذر باش که همه  این آینده ها، پایانی جز تباهی ندارد‌.

#پارت2

 

رویاهای راستین

روزی روزگاری در ایران ،دختری ۲۰ ساله به نام سارا با پدر و مادرش در تهران زندگی می کرد.پدر او معلم بازنشسته و مادرش خانه دار بود.

سارا دانشجوی رشته نقاشی ، دختری خیال پرداز با چشمان و موهای مشکی و چهره ای رنگ پریده همانند روح بود.

یک روز سارا به همراه خانواده، به شهربازی رفت. آنجا چادر راه راه سیاه و سفید بدون تابلویی دید.سارا با کنجکاوی وارد چادر شد.آنجا پیرزنی با چشمان سبز و موهای سفید،همانند برف دید که پیراهن گل گلی به تن داشت.

داخل چادر فقط با تعداد اندکی ،شمع روشن شده بود که باعث شده بود، فضای داخل چادر وهم انگیز و ترسناک به نظر بیاید...

پیرزن نامش را صدا کرد و او را دعوت کرد که روی صندلی بنشیند.سارا از او پرسید:از کجا نام مرا می دانی ؟من که تورا نمی‌شناسم. پیرزن فقط در جواب پاسخ داد: من خیلی چیزها می دانم...

#پارت1

دلنوشته های یک دختر

چرا زندگی آن طور که دختر دوست داشت، پیش نمی رفت ؟چرا خواستن یک زندگی معمولی و بی دغدغه،عجیب به نظر می رسید؟

چرا دختر نمی توانست به دنبال آرزوهایش برود ؟چرا؟مگر دنیا چندروزبودکه ....

واقعا چرا این همه احساسات منفی ،درون دختر رخنه کرده بود؟ چرا درد وجود داشت ؟چرا ناامیدی وجود داشت؟ چرا حسادت وجود داشت؟چرا دختر ناچاربود ،که این همه ناراحتی را تحمل کند؟

واقعا چرا؟؟

#پارت11

دلنوشته های یک دختر

برای دختر تلاش کردن،حس زیبایی دارد. هرچند که تلاش ،خسته ات می کند .ولی نتیجه را که میبینی، پر از حس شادی و نشاط از زندگی می شوی.

دختر باخود می گوید پس انجام دادن کاری که از آن لذت می بری چه حسی دارد؟

#پارت10

دلنوشته های یک دختر

دختر فهمید، که اگر می خواهد رویاهایش را دست یافتنی کند ،باید با ترس خود روبه رو ،و قدمی به سوی دنیای واقعی برمی داشت.

دیگر نباید به شکست، فکرمی کرد ،پس افکارمنفی رابه ناخودآگاه ذهنش سپرد.

شایدعجیب به نظر برسد، اما اگر شروع نمی کرد قطعا شکست می خورد.

چراکه، زندگی به معنای واقعی کلمه ،یعنی ماجراجویی و ریسک کردن...

#پارت9

دلنوشته های یک دختر

دختر امروز کار خاصی انجام نداد.شگفت زده بود که چرا انسان ها دوست دارند ،تنبلی کنندوفقط نظاره گر تباهی،با دستان خیانت کرده خود باشند.

شاید باید دست از فهم انسان ها،برمی داشت و فقط روی خودش متمرکز می شد.

به راستی،هیچ کس جز خودش، نمی توانست او را از این منجلاب چرایی ها، رها سازد.

اندیشیدن ،برای دختر فایده ای جز پریشانی نداشت.حالا درک می کرد که چرا گاهی اوقات ،آدم های نابغه دیوانه می شوند.زیرا هیچ کس دنیا را مثل آن ها نمی دید...

#پارت8