دختر می خواست ، رمان تخیلی بنویسد ولی هنگامی که دست به قلم می شد، ایده های رمان های زیادی که خوانده بود ،جلوی چشمانش مثل فیلم کوتاه ، عبور می کردند و جلوی خلاقیت او را می گرفتند.
سارا گفت : شما کی هستین؟ پیرزن گفت: من فالگیر هستم، سرنوشت، تورا به سمت من هدایت کرده است.
سارا در جواب گفت: سرنوشت،مرا هدایت نمی کند، من سرنوشت را هدایت می کنم.
فالگیرگفت: می خواهی فالت را بگیرم؟ سارا با خود گفت: امتحانش که ضرری ندارد. پس به فالگیر گفت:بله
فالگیر گفت : دستت را بده به من. سارا دستانش را جلو آورد که ناگهان ،باد سردی به داخل چادر جریان یافت؛سارا هیچ چیز نمی دید ولی حس می کرد، صدای ناله می شنود.
بعد از دقایقی ترسناک، فالگیر گفت: آینده های زیادی در پیش روی توست، برحذر باش که همه این آینده ها، پایانی جز تباهی ندارد.
روزی روزگاری در ایران ،دختری ۲۰ ساله به نام سارا با پدر و مادرش در تهران زندگی می کرد.پدر او معلم بازنشسته و مادرش خانه دار بود.
سارا دانشجوی رشته نقاشی ، دختری خیال پرداز با چشمان و موهای مشکی و چهره ای رنگ پریده همانند روح بود.
یک روز سارا به همراه خانواده، به شهربازی رفت. آنجا چادر راه راه سیاه و سفید بدون تابلویی دید.سارا با کنجکاوی وارد چادر شد.آنجا پیرزنی با چشمان سبز و موهای سفید،همانند برف دید که پیراهن گل گلی به تن داشت.
داخل چادر فقط با تعداد اندکی ،شمع روشن شده بود که باعث شده بود، فضای داخل چادر وهم انگیز و ترسناک به نظر بیاید...
پیرزن نامش را صدا کرد و او را دعوت کرد که روی صندلی بنشیند.سارا از او پرسید:از کجا نام مرا می دانی ؟من که تورا نمیشناسم. پیرزن فقط در جواب پاسخ داد: من خیلی چیزها می دانم...
چرا زندگی آن طور که دختر دوست داشت، پیش نمی رفت ؟چرا خواستن یک زندگی معمولی و بی دغدغه،عجیب به نظر می رسید؟
چرا دختر نمی توانست به دنبال آرزوهایش برود ؟چرا؟مگر دنیا چندروزبودکه ....
واقعا چرا این همه احساسات منفی ،درون دختر رخنه کرده بود؟ چرا درد وجود داشت ؟چرا ناامیدی وجود داشت؟ چرا حسادت وجود داشت؟چرا دختر ناچاربود ،که این همه ناراحتی را تحمل کند؟